از کميته مشترک تا زندان اوين، خاطره ها و عبرت ها (1)


 






 

گفتگو با جلال رفيع
درآمد
 

استاد جلال رفيع براي تمام کساني که در سال هاي آغازين پيروزي انقلاب، رويدادهاي سياسي جامعه را از طريق روزنامه کيهان و اطلاعات پيگيري مي کردند، بس آشنا و خاطره انگيز است. او با کوله باري از خاطرات و تجربيات دوران انقلاب و با شور و انگيزه اي زايدالوصف، به بازنمائي و تحليل واقع گرايانه رويدادهاي جاري مي پرداخت. هر چند او هم اينک کمتر، و در عرصه اي متفاوت مي نويسد، اما نام او همواره در ذهن اصحاب «فرهنگ انقلاب» ماندگار خواهد بود. او در ساليان اخير، پاره اي از خاطرات خويش را از دوران دستگيري و زندان در رژيم گذشته، با مسئولان موزه عبرت در ميان نهاده است. اين گفت و گوي پر نکته توسط انتشارات اين موزه، تدوين و پس از بازبيني اسناد، تحت عنوان «از دانشگاه تهران تا شکنجه گاه ساواک» منتشر شده است. آنچه در پي مي آيد برشي از اين گفت و شنود طولاني است.

در سال 54 که دستگير شديد، در چه وضعيتي بوديد؟
 

فکر مي کنم 13 دي ماه 1354 بود. هوا سرد شده بود. آن شب در محل کوي دانشگاه تهران، خيابان اميرآباد شمالي، در يکي از ساختمان هاي جديدالاحداث بودم. مريض بودم و تب و سرگيجه داشتم. ضبط را روشن کردم (صداي غلامحسين بنان بود) و دراز کشيدم که استراحت کنم مدتي بود که کنترل ها را در دانشگاه و کوي دانشگاه تشديد کرده بودند و هيچ کس را بدون کارت دانشجويي به دانشگاه و خوابگاه راه نمي دادند. من روي تابلوي نصب شده بر ديوار اتاقم با خط درشت نوشته بودم. «من کارت دارم، پس هستم... دکارت» داشتم اين جمله را براي چندمين بار تکرار و به اوضاع جديد فکر مي کردم که در زدند و اسم مرا کسي خواند.
در آن روزگار، يک واحد از گارد دانشگاه در داخل کوي دانشگاه هم پايگاه داشت. اين گاردي ها هم تحفه هايي بودند! و داستان هايي در موردشان شايع بود. مواردي اتفاق مي افتاد که نيمه شب گاردي ها همراه ساواکي ها به داخل اتاق ها مي ريختند. شبي در اتاق يک دانشجوي کمونيست، عکس «کارل مارکس» را به ديوار مي بينند و بر سرش داد مي زنند که لااقل به اين پدر پيرت رحم کن و «خرابکار» نباش! در اتاق يک دانشجوي دانشکده فني، کتاب درسي «مقاومت مسلحانه» را مي بينند و او را کتک زنان مي برند که مقاومت مسلحانه مي کني؟! (البته در ليست کتاب هاي ممنوعه که معمولا ساواکي ها داشتند، نام کتاب مقاومت مسلحانه» هم وجود داشت) غالبا گاردي ها و ساواکي ها سوادي نداشتند. به هر حال من آن شب به چنگ اينها افتاده بودم. ساعت بين 11تا12شب بود که اتومبيل ساواک آمد و سه چهار نفر مامورين ساوا ک ريختند بيرون. رئيس گارد که آدم هيکلمندي بود (و بچه ها به او مي گفتند: قوچلي!) اشاره کرد به من و گفت: «همينه».
حدس مي زدم که مرا دارند به سمت کميته مشترک مي برند. از همان لحظه ورود که با نگهبان ها مواجه شدم، وقتي از کنارم رد مي شدند، انواع و اقسام فحش ها و حرف هايي را که مي توانست در دل زنداني هراس ايجاد کند، بر زبان مي آوردند. يادم مي آيد يکي از آنها همان شب، ساعت حدود 12يا 12/30به من گفت: «مي دوني کجا داري راه مي ري؟ اينجا زيرش قبرستونه. خيلي ها رو مثل تو آورديم اينجا و اسکلتاشون الان زير اين ساختمون دفنه».

وضع بهداشتي سلول هاي «کميته» در آن ايام چگونه بود؟
 

اين سلول هايي که من امروز (شهريور 82) ديدم با سلول هاي آن زمان (دي 54) متفاوت است. وضع سلول ها را يک مقداري در اواخر رژيم شاه (به خاطر بازديدهاي صليب سرخ و عفو بين الملل) تغيير دادند، يک مقداري هم شايد بعد از انقلاب تغيير پيدا کرده باشد؛ در حالي که در سال 54، سلول ها بسيار نمور و کم نور بودند. گاهي به قدري کم نور که موقع ورود، چيزي را نمي ديديم. فرش سلول، زيلويي بود که يک لايه اش خود فرش بود و يک لايه هم چرک و خوني که از پاها و بدن زنداني ها، به مرور روي اين فرش چکيده بود و زيلو حالت بسيار زبر و خشن و سختي پيدا کرده بود. از همين فرش هايش که اشاره کردم، مي توانيد وضع بهداشت را در محيط زندان حدس بزنيد.
ديوارها و سقف سلول از دوده بخاري بزرگ گازوئيلي داخل بند به شدت سياه بود. در داخل سلول خبري از مسواک و قاشق و چنگال نبود. مسائل بهداشتي در بندها و سلول هاي کميته معنا نداشت. غذايي را که مي آوردند داخل يک ظرف مسي مي ريختند. شما چه يک نفر بوديد، چه چهار پنج نفر، بايد با دست، که گاهي کثيف و خونين يا چرکين هم بود، از آن غذا استفاده مي کرديد. اين غذا چون غالبا اولش خيلي داغ بود، دست و دهن را مي سوزاند، ولي بايد زود مي خورديد که ظرفش را پس بدهيد. اين، تقريبا نمايي مختصر از اوضاع داخلي سلول بود.
داخل سلول ها اغلب بر اثر تنگ و کوچک بودن فضا و زيلوهاي به شدت کثيف و چرک و خونابه هاي دست و پا و بدن، بوي تعفن مي گرفت. بعضا رفتن به دستشويي را آن قدر با تاخير اجاز ه مي دادند که زنداني مريض و شکنجه شده، حتي گاه با وجود هم سلولي هاي ديگرش مجبور مي شد از پارچ پلاستيکي اي که گاهي ممکن بود در سلول باقي مانده باشد، براي دفع ادرار استفاده کند و اين کار، بارها انجام مي گرفت. بعضي از زنداني هاي کميته به حدي شکنجه مي شدند و در همان حال سلولشان به قدري آزاردهنده بود که بعضي وقت ها در تاريکي زندان، بي اختيار به ياد اين زيارت نامه که خطاب به امام هفتم(ع) است، مي افتاديم و زمزمه مي کرديم: «السلام علي المعذب في قعر السجون و ظلم المطامير، ذي الساق المرضوض، بحلق القيود و الجنازه المنادي عليها بذل الاستخفاف: هذا امام الرفضه، فاعرفوه».

اوقات زندانيان در چنين سلول هايي چگونه مي گذشت؟
 

سلول ها طوري بودند که زنداني در دي و بهمن از شدت سرما به خود مي پيچيد و در تير و مرداد از گرما بي تاب مي شد. خود من مدتي در يک سلول ديوار به ديوار دستشويي بودم که پنجره اش شکسته بود و باد مقداري برف و باران را به داخل مي آورد و ديوار و کف آن بسيار سرد و مرطوب بود. همان فرش زبر و کثيف هم به قسمتي از سلول نمي رسيد و آن قسمت حتي سيمان و موزائيک هم نداشت. شب هاي سرد و برفي زمستان استخوان هاي پاهايم از سرماي پنجره و رطوبت زمين، به شدت درد مي گرفت و نمي توانستم بخوابم و مجبور بودم به حالت مچاله شده باشم و تن پوش زندان را به اطراف ساق پاهايم ببندم؛ ولي باز هم درد و سرما و رطوبت بيداد مي کرد.
در اين سلول ها، توکل و ايمان به خدا و دعا و نيايش از يک طرف و گفتگوهاي علمي و تخصصي با هم سلولي (در موقعي که هم سلولي داشتيم) از طرف ديگر، همچنين گاه پناه بردن به کارهاي دستي مثل ساختن مهره هاي شطرنج و گل و گلدان از خمير نان هاي ساندويچي و چاي شيرين و پرداختن به شعر و ادبيات و حتي طنز که مي توان آن را «طنز مقاومت» ناميد- و در مناسبت هاي بعدي نمونه ها و خاطره هايي را در اين مورد خواهم گفت- موجب کاهش دردها و تلخي ها مي شد.
البته اخلاق و رفتار نگهبان هاي «کميته مشترک» با هم تفاوت داشت. بعضي ها، کاسه هاي از آش داغ تر و از بازجوها شمرتر بودند. يک بچه نگهبان بود که وقتي در سلول را باز مي کرد، با دست و دهان به سبک هيتلر فرمان مي داد: «دستشويي!» من به او مي گفتم: «سلطان بند!4» تک و توکي از آنها - از جمله يک جوان لر که خيلي دلم مي خواهد ببينم کي بود و حالا کجاست و نيز يک نگهبان خراساني و يکي دو نفر ديگر- ريسک مي کردند و گاهي درهاي سلول را باز مي گذاشتند، سيگار تعارف مي کردند، راديوجيبي مي آوردند و با زنداني به صحبت مي پرداختند و او را هنگام «تي» کشيدن داخل بند و شستن دستشويي ها، آزاد مي گذاشتند؛ در همين مواقع بود که ما موفق مي شديم به سرعت، با بعضي سلول هاي ديگر ارتباط برقرار کنيم. معمولا در اين مواقع بود که گاهي صداي قرآن خواندن يا آواز يک زنداني، از داخل سلولي به گوش مي رسيد.
در يکي از روزهاي بهار 55، تصنيف «کاروان» را که غلامحسين بنان خوانده بود، شنيدم. خيلي دلم مي خواست صاحب صدا را ببينم. چند ماه بعد در يک سلول بيست نفره وقتي نوبت به جواني رسيد که شعري بخواند، به محض خواندن، صدايش را شناختم: «همه شب نالم چون ني، که غمي
دارم....، تنها ماندم تنها رفتي، با ما بودي بي ما رفتي...».البته هر سحر که صداي اذان پر رمز و راز «صبحدل»، از بلندگوي مسجد امين السلطان خيابان فردوسي (نبش کوچه کيهان)، در سلول انفرادي به گوش من مي رسيد و مونس خلوت و تنها طريق ارتباطم با دنياي خارج بود، روحم پر مي کشيد.

در کميته مشترک، چه شکنجه هايي رايج بود و شما چه شکنجه هايي ديدي؟
 

در آغاز ورود به کميته، بعد از شايد يک روز مرا به بازجويي بردند و تصورات خودشان را براي من مطرح کردند. هنگامي که در پاسخ به آنها، چيزهائي را گفتم و نوشتم که حاوي هيچ اطلاعات مفيدي نبود، بازجوي من که اسم مستعارش «رياحي» بود و بعد از انقلاب متوجه شدم اسم اصلي اش «نيکخو» بوده، دست مرا گرفت و گفت: «بايد برويم به اتاق پذيرايي.» يادم هست که يک طبقه از پله ها آمديم پائين و مرا آورد جلوي اتاقي که به قول خودشان اتاق پذيرايي بود. در اين اتاق بود که «حسيني» مرا به تخت بست و زير ضربات کابل گرفت. اينجا اتاق شکنجه بود. واقعا جز به مدد عشق و ايمان عاشقانه، نمي شد شکنجه ها را تحمل کرد. آنها که ضربات کابل را با پوست و گوشت خود لمس کرده اند، مي دانند که تحمل اين ضربه ها خصوصا در نوبت هاي بعدي که تکرار مي شد، بالاخص در روزهايي که ورم شديد در کف پاها به چرک تبديل مي شد و اعصاب پاها هم زخم مي شدند و چرک مي کردند و پاها نسبت به نوبت اول صد برابر حساس تر مي شدند و شکنجه، دردآورتر مي شد، به طوري که حتي تعويض پماد و پارچه پانسمان هم يک نوع شکنجه بود، چقدر دشوار بود. در اين حال و احوال، مرگ موهبتي الهي بود و بي هوش شدن نعمتي بزرگ.
شکنجه ها متعدد و متنوع بودند، از دستبند قپاني زدن، سوزن به زير ناخن فروکردن، بدن را سوزاندن، برق وصل کردن و در آب انداختن، ساعت ها سرپا نگهداشتن، در زير باراني از سيل و لگد افکندن؛ اما عمدتا از کابل زدن استفاده مي کردند. من خودم گوش راستم و ستون فقراتم آسيب ديد و ناخن هاي چند انگشت دستم چرک کرد و افتاد.در طول شش- هفت ماه با کابل و آويزان شدن و دستبند و از طرق ديگر شکنجه شدم. ضربات سخت و سنگين مشت و لگد که ديگر در حکم نقل و نبات بود؛ با وجود اين، حال و روز کساني را ديدم و شنيدم که شکنجه من در برابر شکنجه هاي آنان هيچ بود. آقاي «طالبيان» معلم گروه ابوذر را به شدت شکنجه کرده بودند و بر اثر ضربات و صدمات وارده، مهره کمرش شکسته بود و نمي توانست درست بنشيند. آقايان غيوران، عزت شاهي، لاهوتي، رباني شيرازي و کچوئي، شکنجه هاي زيادي ديده بودند.
يکي از بچه ها مي گفت بهار (بازجوي ساواک) را ديدم که پايه صندلي را در حلقوم يک زنداني به نام سياه کلاه، فرو برده بود و با پايش فشار مي داد. گاه موهاي صورت زنداني را مي کندند و زماني فندک را زير موهاش مي گرفتند. خيلي از اوقات نيز سيگار را روي گوشت بدن زنداني خاموش مي کردند. چندين زنداني، از جمله جواني به نام مهرداد، اهل بابل را از فرط شکنجه به بيماري رواني مبتلا کردند. بعضي ها نيمه شب با وحشت و فرياد از خواب مي پريدند و همه هم بندي ها را از جا مي پراندند.
«ژيان پناه»، افسر زندان قصر، بعد از پيروزي انقلاب تاييد کرد که ظرف ادرار را به زور در حلقوم زنداني ريخته بود. برخي، بر اثر شدت شکنجه و همين طور به منظور حفظ اطلاعات از دستبرد شکنجه گران، در کميته مشترک يا زندان هاي ديگر مانند اوين و قزل قلعه مجبور به خودکشي مي شدند و درد رگ زدن و حلق آويز شدن را بر اسارت در چنگ شکنجه گران ترجيح مي دادند. يکي از روزها در «کميته» صدايي غيرعادي در بند پيچيد و نگهبان ها را ديدم که جنازه يک نفر را که مي گفتند خودکشي کرده، بيرون مي برند. «شکنجه» تاريخچه اي طولاني و قديمي دارد! بعدها، حاجي عراقي در اوين براي خود من تعريف کرد که در «قزل قلعه»، خليل طهماسبي را با حالت «دولا شده» در بشکه اي از خرده شيشه فرو بردند. ساقي براي حاجي عراقي تعريف کرده بود!

آيا گذرتان به اتاق حسيني يا اتاق «تمشيت و پذيرايي» هم افتاد؟
 

بله، تصوير نخستين روزي که مرا به اتاق شکنجه بردند از جلو ي چشمم محو نمي شود. آنروز، هوا بسيار سرد بود. دي ماه بود و برف سنگيني مي آمد. من در فضاي باز دور فلکه حياط زندان در طبقه دوم ايستاده بودم.
سر و صورتم را بسته بودند و رو به ديوار ايستاده بودم. نگهبان هايي که عبور مي کردند، علاوه بر دشنام دادن؛ غالبا مشت و لگدي هم به زنداني ها مي زدند. احساس کردم که اوضاع شلوغ است. در سال 54 ساواک دستگيري هاي بسيار وسيعي را صورت داد، به همين دليل در آن جايي که من ايستاده بودم، تقريبا يک صف درست شده بود. سرم را روي ديوار گذاشته بودم و صداي ناله خانمي از داخل اتاق شکنجه مي آمد. انتظار شکنجه شايد به اعتباري از خود شکنجه سخت تر باشد. من هم که قبلا تجربه نکرده بودم. بعد از مدتي ديدم خانمي را بيرون آوردند. البته من فقط پاهايش را ديدم که حالت آش و لاش داشت و بسيار ورم کرده و بر اثر کابل ها و شلاق هايي که زده بودند، متورم و سرخ شده بود. در اين لحظه او را مثل جنازه اي روي زمين مي کشيدند. پاهايش کشيده مي شد و هيچ صداي ناله اي هم ديگر از او به گوش نمي رسيد. فکر مي کنم از هوش رفته بود. اين منظره جلوي چشمم بود و عده اي هم پشت سرم به نوبت ايستاده بودند. احساس مي کردم که جلوي در سلاخ خانه به نوبت ايستاده ايم، منتهي اين دفعه مي خواستند «انسان ها» را سلاخي کنند. شايد آنها در ذهنشان، همان سلاخ خانه واقعي را در نظر داشتند و زنداني را هم به همان کيفيت مي ديدند.
بالاخره نوبت من شد و مرا به داخل اتاق کشاندند. مدت چند ثانيه فرنچ را از روي سرم کنار زدند و من براي اولين بار چهره خشن و سياه گونه و واقعا ترسناک «حسيني معروف را که بارها اسمش را از راديوها و از زبان مبارزين شنيده و يا در اعلاميه ها خوانده بودم، ديدم. خشن و تند و مستقم و از بالا به پائين در چشمان من نگاه کرد و گفت: «چرا حرف هايت را نزدي؟» و بلافاصله به کمک بازجو مرا روي تخت خواباند و با کمربندهاي لاستيکي يا چرمي، دست و پا و سينه ام را بستند. سپس بازجو شروع کرد به صحبت که: «تو عضويت سازمان هاي چريکي را داري!» هنوز داشت اين حرف را مي زد و چشم هاي مرا هم مجددا بسته بود که ناگهان، به طور غافلگيرانه اي، نخستين ضربه کابل را روي پايم احساس کردم. شايد آماده نبودم يا علت ديگري داشت که ابتدا فکر کردم. ضربه اي به سر من خورد. سوزش بسيار شديدي را در سرم احساس و فکر کردم کسي آب جوش ريخت روي سرم. باز ادامه دادند. نمي دانم چقدر زدند. با همه وجود از روي تخت به هوا مي پريدم و با اينکه به تخت بسته شده بودم، ولي درد ناشي از کابل ها واقعا مرا از جا حرکت مي داد.

در زير شکنجه چه احساسي داشتيد؟ چگونه تحمل مي کرديد؟
 

اين خاطره الان کاملا در ذهنم نقش بسته است و اين حس را الان مي فهمم که من در آن موقع با وجود دردهاييکه تحمل مي کردم، در درون خود يک نوع رضايت از خود را حس مي کردم. فکر مي کردم دارم تاوان حرف هايي را که قبلا در دانشگاه و در بين دانشجوها و در سخنراني ها زده و ادعاهائي که در جاهاي مختلف به عنوان ضرورت مبارزه و انقلاب کرده بودم، پس مي دم. در آن لحظات اين احساس به من دست داد که حالا موقع عمل است و بايد تاوانش را داد. با خودم گفتگوئي دروني داشتم و اين نوعي رضايت به من مي داد. تصاويري را که از مبارزين صدر اسلام همچون عمار ياسر در ذهن خود داشتم و همچنين تعاليم ديني که خوانده و شنيده بودم، دوباره در وجودم زنده شد. فکر مي کردم مثلا من هم يک قطره ناچيز در زمره همان ها هستم و اين طوري به خودم دلداري مي دادم و اين بسيار موثر بود.
بعد مجددا مرا آوردند دور فلکه کميته و گفتند که بايد راه بروي. مسافت زيادي مرا چرخاندند که البته خود اين هم درد بسيار شديدي داشت. بعد بازجو مرا به داخل اتاق برد و مجددا شروع کرد به بازجويي. اين را هم بگويم که شکنجه ها فقط متوجه پاها نبود و ديگر اعضاي بدن را هم شکنجه مي دادند. در بازجويي هاي بعدي عمدتا تکرار کابل زدن بود و نيز ضرباتي که گوش و کمر و همچنين اعصاب من هنوز از آن رنج مي برد و هنوز گاهي مرا مجددا بيمار و بستري مي کند. ضمنا بر اثر ضربات وارده به دست ها، چند تا از انگشتان زخمي ام به شدت چرک کرده بودند، به حدي که حتي يک بار خود بازجو وقتي انگشت هاي سبز و زرد و متورم مرا ديد، داد زد: «فورا ببرينش بهداري، و گرنه انگشتاش به قطع شدن مي کشه.» در بهداري، روي انگشت هاي چرک کرده و متورم را قيچي و با پودر و پماد پانسمان کردند. تا مدتي چند تا از انگشت هايم به همين صورت بسته بودند.
بازگويي اين خاطره ها، هم براي ديگران و هم براي خود آدم خيلي تلخ است. من هنوز ناراحتي هاي عصبي دارم. پدر و مادرم هم روي اين مسائل خيلي حساسيت نشان مي دهند و من ملاحظه آنها را هم کرده ام. البته پدرم در سال 57 دستگير شد و طعم زندان را چشيد. اين بار هم به من خيلي سخت گذشت. جاي ما دو نفر عوض شده بود! البته همين جا بگويم که آنچه از زجر و شکنجه بر سر من آمد، نسبت به زجرها و شکنجه هايي که بر سر بسياري از زنداني هاي مؤمن و مبارز آوردند، اساساً هيچ و غيرقابل ذکر است. من فقط مي خواهم بگويم آنها - کم و زياد- بالاخره هيچ کس را محروم از شلاق و شکنجه باقي نگذاشتند!
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39